سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بر دانشمند است که چون می آموزد، سرزنش مکند و چون به وی آموخته می شود سرمپیچد . [امام علی علیه السلام]
 
چهارشنبه 86 خرداد 9 , ساعت 4:48 عصر

ماهی کوچولو....

داستان ، داستان ی ماهی کوچولو که سالها ته اقیانوس زندگی میکرد ، اون قدر پایین و دور از سطح آب که همه چیز در تاریکی بود . محل زندگی ماهی کوچولو دنیایی از رنگ هایی بود که برای دیدنشون نور نیاز نبود .

سالها پیش ماهی کوچولوی  داستان ما برای فرار از دست خیلی ها  تصمیم گرفت که بره زیر اقیانوس

اونقدر پایین که دیگه هیچ نوری نباشه ، همه چی بدون چشم دیده بشه ، رنگ ها بدون نور دیده بشن ، ماهیا همدیگرو صدا کنن نه اینگه بعد از دیدن هم ،  همدیگرو رها کنند ، ارتباط ماهیا اون زیر بر اساس قانون عمیق ترین جای اقیانوس تو عمق زیاد تو سیاهی و سکوت محض بود ، اونجا که پریاش همه شون یک رنگ بودن ، دیده نمی شدند اما پری بودند .

ی روزی  ی بهونه ماهیه قصه مارو به بالاترین سطح از عمق میاره و یهو تو اون تاریکی ی نور خیره کننده ای چشمشو محو خودش میکنه ، چشمی که سالها بود نور ندیده بود .

هی رفت بالا ، رفت بالا ، رفت بالا ، رفت بالا ....  تا رسید به منبع نور !

ماهیه کچولوی ما رنگ عمق گرفته بود ... حرف زدنش مثل ماهیای اون ته ته دریا شده بود . وقتی اومد روی آب هیچکسی نفهمید چی میگه چرا اومده و مات و مبهوت مثل ی موجود گنگ و غریبه همه نگاهش کردند ..

ماهیه قصه ما دل باخته نور شده بود .... اینقدر که هر روز صبح نور باید می دید تا صبحش آغاز بشه و با نور به استقبال شب میرفت و شب هارو بیدار میموند تا صبح قبل از همه به استقبال نور بره ....

کار ماهی ما شده بود همین با نور بودن .....

ی روز ی  ابر بزرگ که اومده بود جلوی نور ، سایه درست کرده بود ماهی کوچولوی مارو ناراحت کرد ... ماهی کوچولو رو بی تاب کرد ... نور ماهی رو که دیکه مایه حیاتش شده بود کم رنگ کرد ، ماهی هم  شروع کرد به هوا پریدن .....  اینقدر بالا می پرید که بتونه ابرو از روی نور کنار بزنه ..........

روزها کارش شده بود پریدن روبه اسمون برای کنار زدن ابر ..... هر روز مصمم تر از دیروز ......

اما بعد ی مدتی ماهیای دیگه شروع به اعتراض کردن ..... شروع به تهدید کردن که تو با این کارت زندگیه ماروبه خطر میندازی ....... نمیزاری ما آروم زندگی کنیم .... ماهی کوچولو بهشون گفت که ابر اومده جلوی نور گرفته و نمیزاره نور به اونها بتابه ..... اما اونها میگفتن نه ..... این نور نیست و ی خیاله الان هم تو خیال میکنی که نوره ....... ماهیا خوب میدونستن نوره اما همه از ترس جونشون که نکنه ی وقت طعمه ی مرغ ماهیخار بشن همه منکر نور شده بودند ...... ترسو شده بودند ...........  .

ماهی کوچولوی ما هروزو به  تنهایی کارش شده بود بالا پریدن ...... و  تلاش کردن برای برگردوندن نور ...

ماهیای دیگه تصمیم گرفتن باهاش حرف بزنن منصرفش کنند ، اما نشد ماهی کو چولوی  ما قبول نکرد ....

ماهیه ما نمی خاست مثل اونها زندگی کنه ، نمی خواست بی تفاوت به نور باشه ... نمی خواست نور و فراموش کنه ..... نمی خواست بی نور باشه .....

اما ماهیا تصمیم گرفتن ماهی کوچولوی مارو از بین ببرن ...... تا دیگه مزاحمشون نباشه .......

تا دیگه حرف نور و نزنه تا دیگه زندگی یکنواخت اونهارو خراب نکنه .........

ی روز همه باهم قرار گذاشتن و دور ماهی کوچلو صف کشیدن .... و اینقدر به هم نزدیک شدن که ماهی کوچولو بین اونها له شد ..... خرد شد ..... با بدنی بی جون و زخمی آروم به عمق رفت ....... 

دیگه هم روی آب نیمد ..... اما ماهیای دیگه که بزرگ بودن و گاهی میومدن ته آب سالها بعد ... براهم تعریف میکردن که ته آب  ی ماهی نورانی هست ..... که اون پایین زندگی میکنه ..... و هیچ وقت روی آب نمیاد

و وقتی ابر نور و میپوشونه اون ماهی نورانیه هست که دریارو روشن نگه میداره ، همه میگن عشق اون ماهیه به نور باعث شده که نورانی بشه  ......

 

این داستان واقعی هست و خلاصه داستان زندگی یک ماهی .... و  خیلی چیز ها تو عمق جاموند و ناگفته  ....  .


جمعه 86 اردیبهشت 28 , ساعت 10:2 عصر

 

این سلام بسیار جالب است ! من تا اینجا با پیغمبران بعنوان یک رهبر فکری و منشا فکریم رابطه برقرارکرده ام ، با " نا"‌ بعنوان یک گروه  فکری رابطه برقرار کرده ام ، با "‌عبادالله الصالحین " بعنوان یک جهت انسانی و اصلاحی رابطه بر قرار کرده ام ، خوب اما همه اینها در محدوده زمین و بشریت و است . یعنی در همین گوشه کرده زمین ! به این کوچکی ، که در این فضای لایتناهی است و در این منظومه کوچک شمسی که خود در برابر این کهکشان هیچ نیست ! و خلاصه مجموعه این رابطه  ی با نبی ، رابطه با "نا" (ما)‌و رابطه با صالحین ، همه و همه محدود به انسان و زندگی و زمین است . اما در سلام بعدی ما را باخارج از محدوده کره زمین ،‌و با همه هستی و با تمام جهان رابطه برقرار میکنیم : " السلام علیکم و رحمته الله و برکارته " – درود بر همه کسانی که ، همه نیروهایی که ، همه شعور هایی که ،‌ همه اگاهیها و همه قدرتها یی که در همه هستی و در کائنات هستند ! . آنهایی را که من نمیشناسم !‌و گرچه رابطه ای با آنها ندارم ، و لو از جنس من نیستند – ولی در مسیر کلی خلقت ، دست اندکار کاری  و رونده در جهت و مسیری هستند که من بعنوان انسان در همان مسیر حرکت میکنم . بنا بر این در کلیت عالم با آنها هم سرشت و همگام و هم سرنوشتم . به آنها هم  درود  پس در چهار مین سلام من یک رابطه وجودی با عالم پیدامیکنم ! نه رابطه فکری و سیاسی و ایدئولوژیک و انسانی و ... بلکه رابطه هستی !! رابطه جهان بینی !‌یعنی همه جهان یک موجود زنده است ، یک صحنه پیکار است در یک حرکت و یک جهت است . و غیر از انسانها و غیر از ما بسیاری هستند ، نیروها و آگاهیها و شعور ها و دست اندر کارهایی که در راه حقیقت کلی عالم ، بطرف خدا حرکت میکنند ، آنها هم گرچه از جنس ما نیستند ، ولی در رابطه پیکاری و آرمانی با ما هستند ، دقیقا همون مفهومی که باید داشته باشه یک فرد برای مومن بودن !  یؤمنون بالغیب ... . بنابراین با اینها هم رابطه درونی ایجاد میکنم! حتی با آنها هم که نمیشناسمشان ارتباط برقرار میکنم  ، درست مثل دستگاهی مه از کرات دیگر امواج را میگیرد و هیچکس نمیداند این ها مال کیست . ولی معلوم میشود  که یک مغزی ، یک تمدنی در جاهای دیگر هست )‌ ، یک چنین رابطه ای وجودی بین یک انسان بر قرار می شود . چه باشکوه است این آهنگین نغمه روحانی ، جهانی ، انسانی ، بشری ، معنوی ، مادی ، که همه را مثل تار عنکبوت به هم وصل میکند و نزدیکتر از نفس می اورد ! با این دید آیا می توان غم گین شد ؟؟ افسرده شد ؟؟ " تنها شد ؟؟

 

پایان


چهارشنبه 86 اردیبهشت 26 , ساعت 10:34 صبح

هو الله الذی لا اله الا هو ، هو المَلِک ، القدوس ، السَلام ، المومن المهیمن العزیز الجبار المکتبر !

 

 

 

سلام خدایی !!

 

اصلا تنهایی یعنی چه ؟

یعنی بی کسی ، یعنی قطع رابطه با همه چیز ، این رابطه ها که قطع می شود و یاقیچی می شود انسان خودش می ماند و یک فضای لایتناهی ، یک بی وزنی مطلق ، در آن حالت که من خودم را بصورت ذره ای در فضا معلق احساس میکنم و به تنهایی مطلق رسیده ام ، سلام چه کاری انجام میدهد ؟ سلام یکنوع نقش ضد تنهایی بازی میکند .

 

اول خود سلام و معنی کنیم و بفهمیم که چی هست :

 

اولین کاری که سلام میکند و اولین نقشی که دارد احضار کسی است که مخاطب سلام شما  است . این مسئله یک مسئله مهم است . امکان ندارد شما به مخاطب ، به کسی که نیست ، به آدمی که نیست سلام کنید !!

سلام کردن ، به دوستی و غیر دوستی مربوط نیست به هر کس که وارد میشود سلام میکنیم  ، و یا اگر شما وارد شدید ، و با او در رابطه مستقیم قرار گرفتید سلام میکنید ، ممکن نیست که کسی قبل از این ورود و رابطه سلام کند ، و اصلا سلام کردن معنی ندارد.  پس سلام ، احضار مخاطب سلام را در ذات خودش دارد ، یعنی با گفتن سلام مخاطبی داریم ، همین قدر که  شما میگوئید سلام یک نقش ضد تنهایی بازی میکنید ، چون در فضایی که هیچ  رابطه ای با هیچ کس ندارید ، سلام شما را در یک رابطه مستقیم با یک مخاطب قرارمیدهد ، و این تنهایی را محدود میکند ، و یا آنرا از بین می برد .

 

و سه سلام اهورایی !    

                                     سه سلام مقدس !   

                                                                      سه سلام ...

(  از اینجا به بعد را بادقت بخوانید !  در باره چیزی صحبت میکنم که بارها تکرارش کردید  بادلیل یا بی دلیل اما  میدونستید واقعا چی دارید میگید ؟؟ ...   )

 

 

این سه تا سلام ، سه تا احضار ، به سه مخاطب ! بنابر این اگر کسی روحا و واقعا اعتقاد داشته باشد ، به میزان اعتقادات مختلف و بمیزانی که درجات ایمان شدید تر است ، سلامها ، مخاطب سلام را روشن تر و مشخص تر  در برابر شخص احضار میکند ! و با او در رابطه قرارد میدهند.

 این سه سلام  سه رابطه بین فرد تنها  و مخاطبش ایجاد میکند و این سه تن را در این سلول مینشانند .!

 

این سه تن ! این سه مخاطب و این سه رابطه چیست ؟

 

به خاطر این اول در این موضوع بحث میکنم که در اینجا ( در تنهایی ام ) معنی این سلامها بیشتر مشخص میشود ، در زندگی روتین دیجیتالی و ماشینی و شلوغ در هم و برهم که هزارها نفر هستند آن سه نفر هم بیایند خیلی مهم نیست !! اما  اینجا  فرق میکند ، اینجا خارج است ، معلق است ، تنهایی و عدم ، تاریک و ساکت ، یک تنهایی مطلق یک بی وزنی مطلق و یک انسان  تنهای تنها  .

 

با شرایط خودم پیش میرم  شاید اینجوری بهتر منظورمو برسونم ،

اول باید این شرایط و در نظر گرفت : انسانی که هیچ رابطه ای ندارد ، و همه رابطه هایش با همه چیز و همه کس قطع شده و به تنهایی مطلق رسیده ، یهنی در این فضا یش ، در این جهانش ، در این اطاقش ، در این ذهنش ، در این شهرش ، میام همه هیا هوی این مردم شبیه به هم ! و درست در وسط ترافیک !!!

 

                    در ذهنش هیچ کس و هیچ چیز دیگر معنا ندارد ! کسی را ندارد !

 

 

و اکنون اولین سلام ! :

         

                                       " السلام علیک ایها النبی "

 

سلام اول پیغمبر و نبی ر ا اظهار میکند ، یعنی این سلول یخ زده از تنهایی و خیس از سکوت و تاریک از خفقان ! پر میشود از حضور نبی  !

 

بین من معلق در فضا ی لایتناهی که به هیچ جاذبه ای متصل نیستم درست مثل موشکی که رها کرده اند و این موشک ازجاذبه زمین خارج شده در فضا معلق و در پی انتها معلق است . در بی وزنی است در آنجا هم ، در تنهایی نیز انسان معلق است . اگر در آنجا بایستد در همان حالت میماند و حتی هیچ جاذبه ای اورا به طرف خودش نمیکشد . ( منظورم از جاذبه تمام خواسته ها و امیال و کششهای بیرونیست که پوچ و توخالی از طرف افراد توخالی و پوچ و فقط در پی هیاهو هستند )  در چنین حالتی یکمرتبه نبی ! در برابر انسان حضور پیدا میکند و نبی کیست ؟؟؟ نبی منشاء ایدئولوژی من است ! ، یعنی همان سرچشمه همه عقاید و افکار و اعتقاداتیکه داشته ام و به خاطر همان اعتقادات خود را این چنین محبوس کرده ام ! کناره گرفته ام ! دور مانده ام از این فتنه ها و شیاطین !! ( از این حمالان وسوسه و جاعلان عشق که به رنگ خدایی و به بهانه روئین تنی ! نعشم را هم به فساد خواهند کشانید و متعفن تر از  خود خواهندم کرد ! دور مانده ام تا شاید در این تنهایی ، ماندگار اساطیر خود شوم و در پی نقطه ای که انتظار موعود است بتوانم با اندک نفس بی غرضی که تنها ،  وارث آنم ، لحظه شماری کنم ! )

 

و میدانم !! همه آن بدبختیها که برسرم آمده همین نبی آورده  است ، بنابر این این نبی سرچشمه همه اعتقادات و ایمان و همه پیوند ها و  احساسهای من است ،

 

در برابرم حاضر می شود ! من با سلام با مبدأ اعتقادی و فکرییم رابطه بر قرار میکنم ، حال ببینید با همین ضرب اول ، چقدر تنهایی شکسته میشود و رانده ، اصلا خلاء پر میشود.پر میشود از بهترین و خوبترین چیزها ، که رهبر فکری من باشد ، آن کسی که اصلا تمام احساسات و اعتقادات و ارزشها و مقدسات مرا میسازد . پس سلام اول یک رابطه اعتقادیست .

 

 

اما سلام دوم :

  

                                  

سلام دوم خود دو بخش است ، یعنی دو سلام است ، در حقیقت ما در نماز چهار سلام داریم منتهی دوتایش کنار هم چیده شده اند و ما با یک سلام آن هارا ادا میکنیم . و الا مخاطبان دو تا هستند ، اول :  السلام علینا این علینا به کجا بر میگردد ؟ به آن فرد " ما " ، " خودمان "  ، " نا "  یک ضمیر جمع است ، به مرجعی که گروهند بر میگردد !  در آن گروه من هستم ، اگر نبودم میگفتیم " علیهم " ولی میگوییم علینا ! پس یک گروه است که من هم در ان هستم  . حال نفس این احضار ، آن تنهایی را از بین نمی برد؟ این سلام بدین معناست  که  " من " ی  را که تنها مانده ام وارد یک گروه میکند ، اصلا جمعیت را بر من عرضه میکند ، یعنی اصلا فرد نیستم ، ما یک جمعیتیم ! یک گروه ، عده ای هستیم ، حالا هزارتا صدر هزار تا ، یک میلیون ، هر چقدر که میخواهد باشد ، بالاخره " نا" تنهایی را نفی میکند در اینجا انسان حس میکند که این  " نا "  همان ها هستند که آن طرفم نشسته اند آن برم هستند ، اینجا پر هستند ، جاهای دیگر هم هستند ، جورهای دیگر هم هستند ، شکلهای دیگر هم هستند : توی خانه شان ، توی بیابان ، در خفا ! و چه  همصدایی زیبایی ! صدایی که " ما " شدن را از ته قلب از زیری ترین لایه دل و عمیق ترین نقطه احساس فریاد میزند ، " ما"  این لغت کوچک دنیای است که سیاهی تنهایی را می شکافد ،

 

ی گوشه ای هم از ملا صدرا بگم براتون در همین رابطه :

 

در اسفار اربعه ،  و در اون چهار سفر مهم که بنای رسیدن به کمال مطلوب است در اجزاء مرحله ای ا ست که ابن سینا به آن " رسیدن از حق به خلق " می گوید ،  اینجا همین تعبیر رسیدن از " من " به   "ما"   رو بکار میبرم ، ( بحث این چار سفر باشه برا بعد )

و اما به قول مولانا : 

 

وز جمادی  مردم  و  نامی شدم

  و زنما مردم  زحیوان دم زدم  

مردم از حیوانی و آدم شدم 

 پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم

 بار دیگر من بمیرم از فلک

 تا بر آرم چون ملائک بال و پر

 malak))  وز ملک هم بایدم جستن ز جوء

 کل شیء حالک الا وجهه

بار دیگر از ملک پران شوم

آنچه اندر وهم ناید آن شوم

 پس عدم گردم عدم چون ارغنون

گویدم کانا الیه الراجعون  

( از حفط نوشتم اگه ایراد داشت خرده نگیرید ! )

 

  در اینجا هم مرگ نیست و تبدیل شدنی ، قربانی دیگری داریم و نو شدن دیگری و به قولی عید جدیدی .

 

 

 

پس من از طرفی نبی را اینجا آوردم و  بعد با سلام دوم تمام  دوستان ، همفکران ، تما م یاران و همه ی  مثل خودم را اینجا آوردم و نشاندم و احساس میکنم که خودم هم در این گروه هستم و با سلام سوم نیز با همه  ی انسانهایی که در هر گوشه ای از زمین و زمان دست اندر کار یک مبارزه اند  و انسان پاک کردار و پاک اعتقاد و صالح و مصلح هستند رابطه بر قرار میکنم ، ببینید در چه وسعتی تجمع من و جمعیت من دامن گسترده است .

 

 

          و اما سلام سوم ( یا همان چهارمین )

                                                                   ...


سه شنبه 86 اردیبهشت 4 , ساعت 12:33 عصر

درباره اقسام عالم و تعاریف آن‏ها 


عالم، کلمه عربی به معنی جهان، یعنی تمام موجودات "ماسوی اللَّه (به جز ذات خدا)" و در نزد کسانی که قائل به وجود خدا نیستند، یعنی مجموع موجودات.

بعضی از قدما عالم را عبارت از مجموع موجودات جسمانی می دانستند، و تعریف آن را طبق نظریه بطلمیوسی چنین می گفتند: "آن چه سطح بیرون فلک اعلی( فلک الافلاک) آن را در بر گرفته است". آن چه در درون سطح بیرونی فلک اعلی است، نیز به عقیده ایشان بر دو قسم بود: عالم علوی یا جهان بالا؛ و عالم سفلی؛ یا جهان زیرین. عالم علوی شامل افلاک و ستارگان است؛ که از اثیر تشکیل یافته‏اند، و عالم سفلی شامل اجسام عنصری یا عناصر چهارگانه (آب، آتش؛ خاک و باد) می باشد. عالم سفلی یاعالم عناصر را عالم کون و فساد (یعنی جهان پیدایش و تباهی) می خواندن، زیرا معتقد بودند که عالم علوی که عالم افلاک و ستارگان است، و از جسم اثیری تشکیل یافته، تباهی بردار نیست، و پیدایش و تباهی، خاصّ عالم عناصر است.

اما معتقدان به وجود عالمی غیر از عالم جسمانی به طور کلی به دو عالم قائل بودند: عالم روحانی و عالم جسمانی. علمای اسلام و مفسیران و متکلمان بر این دو عالم نام هایی نهاده‏اند که از قرآن مجید اقتباس شده است؛ مثل عالم خلق (یعنی عالم جسمانی) و عالم امر (یعنی عالم غیر جسمانی)؛ یا عالم شهادت (عالمی که به حس در می آید یعنی عالم محسوسات یا اجسام)؛ و عالم غیب (عالمی که از حواس انسانی پینهان است و به حس در نمیآید؛ یعنی عالم غیر جمسانی). اسامی دیگری نیز به این دو عالم داده شده است، از قبیل عالم ملک و عالم ملکوت؛ عالم تکوین و جهان ازل؛ جهان طبع و جهان خرد (عالم طبیعت و عالم عقل)؛ و جهان جزئی و جهان کلّی.

بابا افضل پس از ذکر نام‏های مذکور می گوید: "تمام این الفاظ را یک معنی است، و آن این که دو جهان هست؛ یکی حقیقت و دیگری مثال؛ حقیقت اصل است و مثال فرع؛ حقیقت جهان کلی است و مثال جهان جزئی و موجودات جهان عالم جزئی (جسمانی) دارای مقدار و اندازه است، و موجودات جهان کلی بی کمیت و اندازه است؛ موجودات جهان جسمانی در نفس خود مرده‏اند، و حیات ایشان به عالم حقیقت یا عالم عقل است، و جهان جسمانی سایه و حکایت جهان روحانی است". شیخ اشراق شمار عوالم را چهار می داند:

1- عالم عقول و ملائکه و مقربان، که به اصطلاح او عالم انوار قاهره است؛
2- عالم نفوس، که عالم انوار مدبره دانسته است؛
3- عالم برزخیان، که عالم حس و عبارت است از عالم افلاک و ستارگان و عالم عناصر؛
4- عالم مثال و خیال که به اصطلاح او، عالم صور معلقة ظلمانیه و مستنیره است؛ و ارواح اشقیا و سعدا. هر دو در آن عالم است.

برای عالم غیب، تحت تأثیر حکمت نو افلاطونی و مکتب تصوف، تقسیماتی قائل شده‏اند، از قبیل عالم ملکوت و عالم جبروت، که عالم ملکوت عالم حقایق و عقول و ارواح است، و عالم جبروت به عقیده بعضی عالم برزخ (یعنی عالم متوسط میان جسمانیات و روحانیات) است، و عالم مثال نیز خوانده می شود. بعضی عالم جبروت را عالم اسما و صفات دانسته‏اند. غزالی لوح محفوظ را از عالم ملکوت می داند، و بعدالرزاق کاشانی آن را از عالم جبروت. ملاصدرا مجموع عوامل را سه می داند:    عالم عقل، عالم خیال، و عالم حس.

قیصری در مقدمه شرح فصوص الحکم شمار عوالم را پنج می داند: عالم اعیان ثابته، عالم ملک، عالم عقول و نفوس مجرده، عالم مثال، و عالم انسانی (که جامعه جمیع عوالم است). در نظر صوفیه، مجموع موجودات، عالم کبیر خوانده می شود، و انسان که مظهر و جامعه جمیع عوالم است، عالم صغیر.

عالم لاهوت (مشتق از الاه، یعنی عالم الاهی)، که حلاج آن را بیشتر ذکر کرده است، تقریباً معادل عالم غیب است، و در برابر آن عالم ناسوت (مشتق از ناس، یعنی عالم انسانی) است، که معادل عالم شهادة می باشد".(1)
در لغت نامه دهخدا آمده است: "عالم طبیعت و اجسام و جسمانیات و زمان و زمانیات را عالم ناسوت می نامند و عالم خلق، عالم شهادت، جهان ماده، جهان نمود... عالم ناسوت، مقابل عالم جبروت و عالم لاهوت و عالم ملکوت...".(2)، "ناسوت - اصطلاح فلسفی) عالم اجسام و جسمانیات و زمان و زمانیات را ناسوت می نامند و عالم ملک و شهادت هم گویند".(3)

"عالم ذر"

در قرآن سخن از پیمانی می آورد که به طور سربسته از فرزندان آدم گرفته شده  امّا این که این پیمان چگونه بوده، توضیحی درباره جزئیات آن در متن ایه نیامده،  مفسران به اتکای روایاتی که در ذیل آیه آمده، نظریاتی دارند که روشن ترینش این است: منظور از عالم و پیمان ذر، عالم استعدادها و پیمان فطرت و تکوین و آفرینش است، به این ترتیب که به هنگام خروج فرزندان آدم به صورت "نطفه" از صلب پدران به رَحِم مادران که در آن هنگام ذراتی بیش نیستند، خداوند استعداد و آمادگی برای حقیقت توحید به آن‏ها داده است، هم در نهاد و فطرتشان این سرّ الهی به صورت یک حسن درون ذاتی به ودیعه گذارده شده است و هم در عقل و خردشان به صورت یک حقیقت خود آگاه. بنابراین همه افراد بشر دارای روح توحیدند و سؤالی که خداوند از آن‏ها کرده، به زبان تکوین و آفرینش است و پاسخی که آن‏ها داده‏اند، نیز به همین زبان است.(4) برای تأیید این مدّعا می توانیم از نهج البلاغه خطبه اوّل استمداد بگیریم که می فرماید: "پیامبران را خداوند فرستاد برای این که از مردم پیمان‏ها فطری را مطالبه کنند و از آنان بخواهند به تعهدات و پیمان‏های فطری عمل کنند". هر مولودی بر فطرت توحیدی استوار است. این همان عالم ذر است که در السنه و افواه جاری است.


پی نوشت‏ها:
1. غلام حسین مصاحب، دائرة المعارف فارسی، ج 2، ص 1653.
2. لغت نامه دهخدا، ج 13، ص 19576.
3. جعفر سجادی، فرهنگ معارف اسلامی، ج 4، ص 428.
4. تفسیر نمونه، ج 7، ص 5.


شنبه 86 فروردین 18 , ساعت 9:40 عصر

 

حسب سفارش یک دوست:‏

 

همه صیدها بکردی هله میر بار دیگرسگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر

همه غوطها بخوردی همه کارها بکردیمنشین ز پای یکدم که بماند کار دیگر

همه نقد ها شمردی به وکیل در سپردیبشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر

تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتینفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودشبنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانینه چو روسبی که هر شب کشد او بیار دیگر

نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگسبودش ز هر حریفی طرب و خمار دیگر

همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشدهله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر

که اگر بتان چنین اند ز شه تو خوشه چینندنبدست مرغ جان را جز او مطار دیگر