سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندیشیدن همانند دیدن نیست ، چه بود که دیده‏ها چیزى را چنانکه نیست نشان دهد ، لیکن خرد با کسى که از آن نصیحت خواهد خیانت نکند . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 86 خرداد 9 , ساعت 4:48 عصر

ماهی کوچولو....

داستان ، داستان ی ماهی کوچولو که سالها ته اقیانوس زندگی میکرد ، اون قدر پایین و دور از سطح آب که همه چیز در تاریکی بود . محل زندگی ماهی کوچولو دنیایی از رنگ هایی بود که برای دیدنشون نور نیاز نبود .

سالها پیش ماهی کوچولوی  داستان ما برای فرار از دست خیلی ها  تصمیم گرفت که بره زیر اقیانوس

اونقدر پایین که دیگه هیچ نوری نباشه ، همه چی بدون چشم دیده بشه ، رنگ ها بدون نور دیده بشن ، ماهیا همدیگرو صدا کنن نه اینگه بعد از دیدن هم ،  همدیگرو رها کنند ، ارتباط ماهیا اون زیر بر اساس قانون عمیق ترین جای اقیانوس تو عمق زیاد تو سیاهی و سکوت محض بود ، اونجا که پریاش همه شون یک رنگ بودن ، دیده نمی شدند اما پری بودند .

ی روزی  ی بهونه ماهیه قصه مارو به بالاترین سطح از عمق میاره و یهو تو اون تاریکی ی نور خیره کننده ای چشمشو محو خودش میکنه ، چشمی که سالها بود نور ندیده بود .

هی رفت بالا ، رفت بالا ، رفت بالا ، رفت بالا ....  تا رسید به منبع نور !

ماهیه کچولوی ما رنگ عمق گرفته بود ... حرف زدنش مثل ماهیای اون ته ته دریا شده بود . وقتی اومد روی آب هیچکسی نفهمید چی میگه چرا اومده و مات و مبهوت مثل ی موجود گنگ و غریبه همه نگاهش کردند ..

ماهیه قصه ما دل باخته نور شده بود .... اینقدر که هر روز صبح نور باید می دید تا صبحش آغاز بشه و با نور به استقبال شب میرفت و شب هارو بیدار میموند تا صبح قبل از همه به استقبال نور بره ....

کار ماهی ما شده بود همین با نور بودن .....

ی روز ی  ابر بزرگ که اومده بود جلوی نور ، سایه درست کرده بود ماهی کوچولوی مارو ناراحت کرد ... ماهی کوچولو رو بی تاب کرد ... نور ماهی رو که دیکه مایه حیاتش شده بود کم رنگ کرد ، ماهی هم  شروع کرد به هوا پریدن .....  اینقدر بالا می پرید که بتونه ابرو از روی نور کنار بزنه ..........

روزها کارش شده بود پریدن روبه اسمون برای کنار زدن ابر ..... هر روز مصمم تر از دیروز ......

اما بعد ی مدتی ماهیای دیگه شروع به اعتراض کردن ..... شروع به تهدید کردن که تو با این کارت زندگیه ماروبه خطر میندازی ....... نمیزاری ما آروم زندگی کنیم .... ماهی کوچولو بهشون گفت که ابر اومده جلوی نور گرفته و نمیزاره نور به اونها بتابه ..... اما اونها میگفتن نه ..... این نور نیست و ی خیاله الان هم تو خیال میکنی که نوره ....... ماهیا خوب میدونستن نوره اما همه از ترس جونشون که نکنه ی وقت طعمه ی مرغ ماهیخار بشن همه منکر نور شده بودند ...... ترسو شده بودند ...........  .

ماهی کوچولوی ما هروزو به  تنهایی کارش شده بود بالا پریدن ...... و  تلاش کردن برای برگردوندن نور ...

ماهیای دیگه تصمیم گرفتن باهاش حرف بزنن منصرفش کنند ، اما نشد ماهی کو چولوی  ما قبول نکرد ....

ماهیه ما نمی خاست مثل اونها زندگی کنه ، نمی خواست بی تفاوت به نور باشه ... نمی خواست نور و فراموش کنه ..... نمی خواست بی نور باشه .....

اما ماهیا تصمیم گرفتن ماهی کوچولوی مارو از بین ببرن ...... تا دیگه مزاحمشون نباشه .......

تا دیگه حرف نور و نزنه تا دیگه زندگی یکنواخت اونهارو خراب نکنه .........

ی روز همه باهم قرار گذاشتن و دور ماهی کوچلو صف کشیدن .... و اینقدر به هم نزدیک شدن که ماهی کوچولو بین اونها له شد ..... خرد شد ..... با بدنی بی جون و زخمی آروم به عمق رفت ....... 

دیگه هم روی آب نیمد ..... اما ماهیای دیگه که بزرگ بودن و گاهی میومدن ته آب سالها بعد ... براهم تعریف میکردن که ته آب  ی ماهی نورانی هست ..... که اون پایین زندگی میکنه ..... و هیچ وقت روی آب نمیاد

و وقتی ابر نور و میپوشونه اون ماهی نورانیه هست که دریارو روشن نگه میداره ، همه میگن عشق اون ماهیه به نور باعث شده که نورانی بشه  ......

 

این داستان واقعی هست و خلاصه داستان زندگی یک ماهی .... و  خیلی چیز ها تو عمق جاموند و ناگفته  ....  .